درد دل شب تنها
نوشته شده توسط : میکا

وفتی خورشید غروب می کنه من بالا می آیم دلم می گیره وقتی من طلوع می کنم همه ناراحت هستند نمی دانم شاید بخاطر اینکه من طلوع کردم ولی اگر از من ناراحتید چرا به من نگاه می کنید و اشک می ریزید ایا یک انرژی بی نهایت در من هست یا کسی اون بالا بالاهاست درسته هم یک انرژی هم یک بی نهایت هم یک نفر، یک نفر که افریدگاره ذرات  همه این دنیا. من خیلی ناراحتم چون وقتی می ام همه می ترسن تنهایی با من باشند چون تاریکم چون نمی توانم شادی بیارم در کوچه پس کوچه های زمین وفتی که می بینم کسی قدم بر می دارد خوشحال می شوم ولی تا به او نزدیک می شم او قدمهایش را تند می کند انگار که من ترسناکم و حق هم می دهم چون ترسناکم ولی در دلم حرفها برای زدن دارم ولی کی حرفهایش را با یک مرده می زند و تنها چیزی که ازش خوشحال می شم و اون خورشید های کوچک هستند که به ظاهر کوچکند ولی دلهای بزرگی دارند بایدبه آنها نزدیک شوید

 

در هر صورت من رازو نیازتون را می شنوم صدای دلتون من خسته کننده ام تاریکم ولی در ظاهر باطنی روشن دارم با چشم دل بنگرید





:: بازدید از این مطلب : 639
|
امتیاز مطلب : 40
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
تاریخ انتشار : جمعه 13 اسفند 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: